در اصل خدا خواست . . .
در اصل خدا خواست پریشان تو باشم
یک عمر همه بی سر و سامان تو باشم
پیغمبر تبعیدی من جای غمی نیست
کافیست فقط بنده مسلمان تو باشم
با پای پیاده به حجاز آمده ام چون
تصمیم من اینست که سلمان تو باشم
چشمان شما قبله حاجات دلم هست
بگذار که من حاجی چشمان تو باشم
در حج شما خونم اگر ریخت چه باکی
ای کاش که از خیل شهیدان تو باشم
از دهکده تا خانه تو فاصله ای نیست
ای دوست مخواه این همه حیران تو باشم
ایراد به من نیست که عاشق شدم ای خوب
در اصل خدا خواست پریشان تو باشم